پیرمرد عاقل
پیرمردی 92ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود.همسر70ساله اش به تازگی در گذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان،به او گفته شد که اتاقش حاضر است.پیرمرد لبخندی بر لب آورد.همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور میرفت،به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده،روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است.پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت:خیلی دوستش دارم.به او گفتم:ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید!چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.او گفت:به دیدن و ندیدن ربطی ندارد.شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام.این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و...بستگی ندارد بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.من پیش خود تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم.این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم میگیرم.
من2کار میتوانم بکنم:یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمتهای مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی کنند را بشمارم،یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمتهایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم.هر روز،هدیه ای است که به من داده میشود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم،بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام تمرکز خواهم کرد.سن زیاد مثل یک حساب بانکی است.آنچه را در طول زندگی ذخیره کرده باشید میتوانید بعدأ برداشت کنید.بدین خاطر،راهنمایی من به تو این است که هر چه میتوانی شادی های زندگی را در حساب بانکی حافظه ات ذخیره کنی.از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشکر میکنم.هیچ میدانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟...
با تشکر از استاد ارجمند حجت اله اسدی نسب
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان های آموزنده و مطالب جالب ، ،